محل تبلیغات شما



یکم نوامبر 2000؛ بازیکنان تیم ذخیره آرسنال باید در هایبوری برابر ایپسویچ تاون قرار گیرند. معدود طرفداران حاضر از نسل قدیم در سکوهای سرد و خالی نورث بنک که شباهتش با گذشته تنها در نقش و نگارهای به جا مانده از یاکوب اپستین» است، ایستاده او را تشویق می کنند: "جوردی! جوردی آرمسترانگ! جوردی آرمسترانگ در حال حرکته!". قدیمی ترها اشک می ریزند و جوان ها، بهت زده به احترامش دست می زنند. آنجا اوضاع مثل همیشه نیست؛ قرمزهای لندن مربی شان، اسطوره باشگاه و کسی که در سالهای پایانی زندگی، بیشتر وقت خود را در زمین تمرین، وقفِ پرورش استعدادها کرد را از دست داده اند؛ نام او جورج آرمسترانگ» است.
هفده ساله بود که مدرسه را ترک کرد و ضمنِ شرکت در یک دوره کارآموزی برقکاری، به عضویت تیم کارگری نیز درآمد. او علاقه زیادی به فوتبال داشت و استعدادش به اندازه ای بود که در تست های ورودی باشگاه گریمزبی تاون شرکت کرد اما پذیرفته نشد. در ابتدای فصل 1961/62 به عضویت آرسنال درآمد و آن زمان تنها هفده سال سن داشت؛ شاید کسی باور نمی کرد که سالها بعد، قرار است تا از او با عنوان رکورددارِ بیشترین حضور در آرسنال نام برده شود. در ابتدا یک اینساید فوروارد» بود اما بعدها تبدیل به وینگر شد تا نبوغش در ارسال ها و ضربات ایستگاهی، بیشتر نمایان شود. جوردی» جوانِ جویای نام آرسنالی ها، خیلی زود جایگاه خود در ترکیب اصلی را پیدا کرد و در تیره روزی های دهه شصتِ توپچی ها، با علاقه فراوان در تیم ماند و سنگر را به سادگی رها نکرد. شخصیت متین و آرامِ او سبب می شد تا از بسیاری شعارهای تند مصون بماند. او می دانست پیراهن چه تیمی را بر تن کرده بنابراین در یک ارتباط دو سویه، خواسته هوادارانِ خشمگین، روی سکوهای هایبوری را نیز درک می کرد. همواره گفته می شود که آرمسترانگ احترام زیادی برای هواداران قائل می شد.
نخستین بار، پس از سالها ناکامی و شکست، در سال 1970 قهرمانی در اینترسیتیز فیرز کاپ» را با آرسنال تجربه کرد. محبوبیتش روزافزون بود و انگاری، او توانسته بود تا بالاترین حد امکان، اعتمادِ هواداران را جلب کند؛ وفاداری تنها خصیصه ای بود که آرسنال، آن روزها از آن بی بهره مانده بود و حالا، کاپیتان، جوردی آرمسترانگ آنجاست تا روزهای سخت فراموش شوند. بنابراین بار دیگر آستین ها را بالا زد تا در فصل شگفت انگیزِ 1970/71، نقشِ اصلی را در کسب دوگانه» به یادماندنی توپچی ها بازی کند. در حالیکه توانسته بود تا در نیمی از گلهای به ثمر رسیده در آن فصل، نامِ خود را پررنگ جلوه دهد اما امضای اصلی اش در روز آخر و رقابتِ تعیین کننده قهرمانی برابر اسپرز در وایت هارت لن بود. از یک سو، توپچی ها در رقابتی نفس گیر با لیدزیونایتد بر سر عنوان قهرمانی می جنگیدند و از سوی دیگر، اسپرزها هرگز دوست نداشتند تا رقیب دیرینه شان در زمینِ آنها و برابرِ آنها جشن قهرمانی برپا کند. پیش از بازی، آلن مولری کاپیتان تاتنهام اعلام کرده بود که آنها [آرسنال] آخرین افرادی هستند که دوست داریم قهرمانی شان را تماشا کنیم و نتیجه بازی نیز تا دقیقه هشتاد و هفتم حرف او را ثابت می کرد؛ اما ناگهان یورش جوردی» به سوی توپ و انجامِ یک ارسالِ بی نقص بر روی سر ری کندی» که نتیجه اش چیزی جز فروپاشی دروازه اسپرز نبود، تمام معادلات را بر هم زد تا آرسنال پس از هجده سال فاتح لیگ شود. او ناجی قرمزهای لندنی شده بود.
جوردی توانسته بود تا هواداران را وادار کند برای او شعار بسازند، چیزی که تا آن زمان برای هر بازیکنی رایج نبود؛ "جوردی در حال حرکته" در اصل اشاره ای به نوع و البته پُست بازی او داشت. در آن روزهایی که چارلی جورج با حواشی بسیار زیاد، علاقه جمعِ کثیری از نسل جدید و دختران را به خود جلب کرده بود اما جایگاهِ بازیکنی بی حاشیه همچون آرمسترانگ آنقدر بزرگ بود که در طول هر رقابت، چندین و چندبار تشویق و البته توجه رسانه ها را به خود جلب کند؛ انگار که او به وجود آمده بود تا یک تضاد بزرگ برای همگان به وجود آورد: "می توانی در سکوت هم انسانِ بزرگی باشی!". آرمسترانگ شش سال بعد نیز به حضورش در آرسنال ادامه داد اما در نهایت، سال 1977 و به خواست تری نیل» مربی وقتِ آرسنال از این تیم جدا شد. او دیگر پا به سن گذاشته قلمداد می شد و تیم به بازیکنانی جوان و چالاک نیاز داشت. او توانست پس از پانزده فصل حضورِ دائم در این تیم، به رکورد خارق العاده ششصد و بیست و یک بار بازی دست پیدا کند. رکوردی که البته بعدها توسط اولیری» و سپس آدامز» شکسته شد اما همچنان او را در بین سه نفر برتر باشگاه از این حیث قرار داده است. آرمسترانگ هرچند که در آرسنال دوران شکوهمندی را سپری کرد اما هرگز موفق نشد تا حتی برای یک بار به طور کامل در تیم ملی انگلستان بازی کند؛ دلیلِ این اتفاق، عدم علاقه سر آلف رمزی به وینگرها تلقی می شود با این حال که او سابقه حضور در تیمهای رده سنی انگلستان را در کارنامه اش دارد. جوردی سپس حضور در لستر و استوک پورت کانتی را در انگلیس و در واپسین سال های بازیگری و در نروژ، حضور در اف.کی میولنر» را تجربه کرد. او در همانجا نیز از دنیای فوتبال خداحافظی کرد.
آرمسترانگ بلافاصله کار مربیگری را آغاز کرد و پس از چندی حضور در تیم هایی همچون استون ویلا، میدبرو، فولام و کوئینز پارک رنجرز، برای نخستین بار به طور رسمی هدایت اف.کی میولنر» نروژ را بر عهده گرفت، تیمی که آخرین مقصدِ او در دوران بازیگری اش بود. حضور او در آنجا دوام زیادی نداشت و یک پیشنهادِ جالب از خاورمیانه سبب شد تا به کشور کویت سفر کند. در سال 1988 و تنها چندی پیش از آغاز جام ملتهای آسیا، آرمسترانگ در حالی هدایت کویت را بر عهده گرفت که کشور همجوار یعنی عراق پس از پایان جنگ با ایران، ساز حمله نظامی به کویت را کوک کرده بود و اوضاع در تیم ملی این کشور نیز چندان چنگی به دل نمی زد؛ خواسته کویتی ها از آرمسترانگ، سر و سامان دادن به شرایط بد تیم ملی این کشور و حضوری قدرتمند در جام ملتهای آسیا بود. جوردی تجربه حضور در چنین شرایط سخت و بحرانی را داشت اما به رسم عادت و تصمیم عرب ها، حضورِ آرمسترانگ به عنوان سرمربی در کویت دوامی پیدا نکرد و او جای خود را به میگوئل پریرای برزیلی داد. هرچند این برکناری باعثِ خروجِ آرمسترانگ از کویت نشد و او به همراه خانواده چهار نفره اش همچنان در این شهر باقی ماند. آرمسترانگ به دلیل علاقه فراوان به خانواده اش، قصد داشت تا به خواسته آنها عمل کرده و حضورش در کویت را تداوم بخشد اما حمله نظامی صدام و سپس، سقوطِ کویت سبب شد تا آنها دوباره به انگلستان بازگردند.
گویی آرمسترانگ فهمیده بود که شغل سرمربیگری چندان با شخصیت او سازگاری ندارد؛ جوردی انسانِ آرامی بود و به نظر می رسید که فعالیت در رده های سنی و در نقشِ یک مربی پایه، آینده به مراتب بهتری را برای او خواهد ساخت. بنابراین به محضِ ورود به انگلستان، به باشگاه محبوب خود یعنی آرسنال بازگشت و تا آخرین لحظه عمرش نیز در آنجا باقی ماند. در زمانِ حضور آرمسترانگ در تیم ذخیره های آرسنال، شرایط در تیم اصلی هرگز ایده آل نبود؛ گراهام روزهای سختی را در جمع توپچی ها می گذراند و نتایج ضعیف و شکست های پی در پی، کار را برای تمام مربیان حاضر در تیم سخت کرده بود. با این حال اما آرمسترانگ با پافشاری فراوان، ایده ای جدید را در آرسنال به مرحله عمل رساند و بازیکنان جوانِ بسیاری را راهی تیم اصلی کرد. استیو مورو» و ری پارلور» از جمله بازیکنانی هستند که او به آرسنال معرفی کرد و در سال های پایانی عمرش نیز با توجه به علاقه آرسن ونگر در استفاده از بازیکنانِ مستعد و جوان، ارتباط نزدیک و دوستانه ای را با او برقرار کرد. علاقه آرمسترانگ به فوتبال و البته آرسنال آنقدر پاک و زلال بود که سرنوشت نیز مرگش را در همان زمین تمرین محبوبش رقم زد. جورج آرمسترانگِ پنجاه و شش ساله، روز سی و یکم اکتبر 2000، درست زمانیکه تیم ذخیره های آرسنال به فرمانِ او در حال گرم کردن بودند، به شکل ناگهانی دچار حمله مغزی شد و پس از چند ساعت نیز درگذشت.
از گذشته نقل می شود که: "اگر آرمسترانگ را متوقف نکنید، نخواهید توانست تا آرسنال را متوقف کنید". یک نگاه گذرا به کارنامه آرمسترانگ ثابت می کند که این تعریف تا چه اندازه درست است؛ بردباری و منش او همواره مثال زدنی بوده و بسیاری او را اسطوره اخلاق معرفی می کنند. کاپیتان جوردیِ توپچی ها با وجود اینکه در برهه ای از تاریخ آرسنال معرفی شد که این تیم با بحران ها و مشکلات فراوان دست و پنجه نرم می کرد اما با صبر، بردباری و تلاش بیش از اندازه اش، نقش بسزایی در پدید آوردن یکی از به یادماندنی ترین فصول تاریخ باشگاه (1970/71) ایفا کرد و سپس در نقش مربی، ناملایمات فراوانی را پشت سر گذاشت تا آرسنال و دیگر تیم های تحت هدایتش روزهای بهتری را تجربه کنند. اکنون نوزده سال از خداحافظی تلخ و زودهنگام او گذشته است؛ عکسهای او بر درب های ورودی ورزشگاه تازه تاسیس آرسنال خودنمایی می کنند و البته یادِ او، در روزهایی که هوادارانِ آرسنال با پدیده ای همچون گرانیت ژاکا» به عنوان کاپیتانِ تیم محبوب لندنی روبرو هستند، بیشتر زنده می شود


گیورگیوس کاتیدیس، فوتبالیست ۲۰ ساله پس از ادای سلام نازی در یکی از دیدارهای لیگ یونان، مارس ۲۰۱۳ به طور مادام العمر از همراهی تیم ملی کشورش محروم می‌شود. او بعد از شنیدن حکم، ساعت‌ها در رختکن تیم باشگاهی‌اش گریه کرد. شاید مضمون را نمی‌دانست؛ شاید نمی‌دانست شادی پس از گل او، چه عاقبتی را برایش رقم خواهد زد؛ شاید هم نمی‌دانست فوتبال این روزها، دیگر مکانی برای آزمون و خطا نیست.
پیش‌تر، معادله در بازی محبوبِ ما ساده‌تر بود؛ پیروزی داشت همان‌گونه که شکست‌؛ اشک داشت همان‌طور که لبخند؛ اکنون اما عجیب نیست که در روزگار نو، ایده بکر انسان برای رهایی از چالش‌ها، راهی به زمینِ بزرگترین پدیده قرنِ معاصر نیز باز کرده باشد. قصه دیگر تنها برد و باخت و مساوی نیست؛ ناگهان تمام عرصه در فوتبال، مثل یک صحنه تئاتر، می‌تواند نمایی از یک نمایشنامه باشد؛ نمایشی که در ابتدای هر پرده‌، مقدمه‌ای با عنوان "ت" دارد. گاهی شیرین است، مثل لحظه‌ای که پیش از آغاز نبرد حیاتی در جام جهانی، بازیکنان ایران و آمریکا را وادار می‌کند تا به یکدیگر گل بدهند و ایستاده در کنار هم، خاص‌ترین عکس جام را ثبت کنند؛ گاهی ترسناک است مثل سیزدهم نوامبرِ استادو فرانس؛ و گاهی تلخ است. این تلخی ثابت می‌کند که ایده نوین انسان برای رهایی از چالش‌ها چندان هم بکر نیست؛ آنجا که سلام نظامی برای هدف قرار دادنِ انسان‌های بی‌گناه، شیوه جشن گرفتن می‌شود، فارغ از هر عقیده، گرایش و سلیقه ی محکوم است. هر زمان که فکر کردیم دیدگاه متفاوتی داریم، می‌توانیم تنها برای یک لحظه بغض و فریادهای "شوان پرور" را به یاد آوریم و قبول کنیم که شاید، از این پس، صحنه فوتبال نیز آنگونه که دوستش داریم نباشد، همچنان که کماکان آخرین امید است. البته که رسالتِ ورزش اول دنیا، برقراری صلح و شادی است اما فوتبال، امروز چهره‌ای از دنیای واقعی ماست؛ جهانی که پر است از آدمک‌هایی که برای امضای سند "ماندگاری" بی‌رحم‌ند و برای‌شان حذفِ انسان‌ها، بی اعتنا به ارزش‌ و منش‌های اخلاقی، میانبری‌ست به سوی قهرمانی در حماسه‌‌ای پوچ. فوتبال امروز در ذهنِ مردم خسته از جنگ دیگر جایی برای آزمون و خطا نیست؛ تا سقوط به عمق دره تنها یک اشتباه کوچک فاصله است؛ کاش فوتبالیست‌ها دیگر ناامیدمان نکنند.


رهایی از سقوط یعنی زمانی برای رسیدن به نقطه ای همسطح با زیست و صعود یعنی جایی فراتر از زمین برای دیده بانی بر دیگران. ما اکنون کجا هستیم ؟ نقطه ای زیر سطح زیست یا فراتر از قامت دیگران ؟ این روزها ثابت شد که ما برای در کنار هم بودن تمامِ عمر دویده ایم، برای اینکه نگاهمان از پایین به بالا نباشد تلاش کردیم تا کوته قامتان مدعی را با مشتی گره کرده در آخرین حدِ نفس های نبرد فراری دهيم اما گویا راهی دیگر باید جست، اگر همصدایی اصلِ همبستگی باشد یعنی ما ویژه ترین وجه پیروزی را همچنان دارا نیستیم. نمونه ای آشنا در کشاکش نزاع؛ هنربندی یافت می گردد که در اوج، روزی در آوردن راننده وانت و بلندگوي دستي اش را به تمسخر گرفته و برای مشتی لایکِ بی ارزش، معنای بی شرافتی در بینِ هم نوعانش را با افتخار به تصوير مي كشد؛ تعارف را کنار بگذاریم، انگار که نمی داند مشتی هم زبانِ او همین چند روز جانشان را برای لقمه ای نان زیر بغل زدند و رفتند و مجالی برای خنده نیست کماینکه خطابش شخصی از قُماش همان انسانهای دوست داشتنی است و بدتر اینکه هنوز نمی داند همین لحظه ها تار و پودِ هنر را به هم می بافد تا هنرمند را در قالب یک "جمله" به دیگران عرضه سازد. کج فهمی از واژه سخاوت و عدم همدردی با ضعیفان، همان چیزی است که امروز جنگِ دارا و ندار را به کف خیابان آورده، اگر شعار می دهیم در کنارشان هستیم، رسیدن به پیروزی میسر نیست مگر با کفش های خودمان يكبار هم كه شده جای آنها قدم بگذاریم، زخمِ پوتين اثر ندارد اگر ندانیم تمامِ ما جملگی در نقطه ای زیر زمین محبوس مانده ایم و "هیچکس" فراتر از دیگری نیست، اگر گمان اشتباه بردیم بدانیم که مردی سالها قبل ما را داد فرمود و خود را داور، برای قضاوتِ تاریخ و اینکه در نهایت روزی را رقم بزنیم که راوی شرح حالِ یکدیگر در حالِ خوب زندگی باشیم، آنگاه تغییر میسر خواهد بود و هیچ رژیم و دستگاه حکومتی توان مبارزه با ما را نخواهد داشت؛ شرف داشته باشیم، اگر می دانیم که نداریم آنرا فرا بگیریم و خود را جمع بزنیم به تعداد تمامِ آدمهایی که در دو قدمی ما هستند و ما در کنار آنها زندگی می کنیم، آنگاه پیروزی دست یافتنی و برای ماست اما حداقل تا قبل از آن، شرحِ حال ما در خوانش واژه همبستگی شکلی چون مصرع فوق خواهد داشت؛ برعکس، بی معنا، نامفهوم.


زندگی مدتی است که رفته سر اصل مطلب؛ بی پرده و عریان، ما را به تماشای باورنکردنی‌ترین رویدادهایش نشانده. که احتمالاً یادآوری کند، روزگاری را که باور نداشتیم فاجعه تنها یک فانتزی جذاب در ذهن‌ خلاق ما انسان‌ها باقی نخواهد ماند. فاجعه، همان خیال‌بافی‌های ابلهانه است؛ که پیش‌تر، عده‌ای، با اشتیاق به آنها خندیده‌اند: کشتار نوزادان افغان، رومینا و مرگِ فلوید، مشتی است نمونه خروار. و آن سو، ما را می‌گذارد در قابِ پی.او.وی آدم‌ها، و آخرین تصویرشان از دنیای
نکات زیادی پیرامون تنیس ایران در سالهای نه چندان دور وجود دارد که نسل جدید به کلی از آنها بی خبر است؛ در تلاشم تا در مورد آن روزها بیشتر تحقیق کنم. عقیده دارم این وظیفه تمام کسانی است که در ایران تنیس را دنبال می کنند. این مصاحبه را نیز به بهانه روزهای قرنطینه و سالروز تولد منصور بهرامی ترتیب دادم. یکی از شانس های زندگی من، هم کلامی با شخصیتی بود که بسیاری از علاقه مندان ورزش در ایران با نام او آشنایی ندارند اما جزو مفاخر محسوب می شود.
یک مربی خوب از نگاه هواداران کسی است که با تاکتیک های روز سازگاری دارد، روحیه جنگندگی و پیروزی طلبی در تیم تحت هدایتش جاری است، ارتباطی نزدیک با بازیکنانش دارد و در کوتاه مدت و سپس بلند مدت نتایجِ امیدوارکننده می گیرد؛ اگر تیمتان در شرایط بحرانی باشد، قطعاً این خواسته ها در بین هواداران تیم محبوبِ شما یک آرمان است؛ امروز، این دیدگاه بزرگترین اختلاف را میانِ هواداران آرسنال و مدیرانِ این تیم محبوبِ لندنی ایجاد کرده است.
بالا برویم یا پایین بیاییم، موفقیت امروز پرسپولیس، از صدر تا ذیل نتیجه شیوه‌ای مبتنی بر سکوت، بی‌اعتنایی به گذشته، اعتماد و تلاش است. راهی که با طرح‌ریزی برانکو آغاز و همچنان با یحیی سپری می‌شود. فرآیندی تازه در سطح فوتبال ایران، که نهایت توانِ خیلِ مربیانش، کلامی، و موفقیت، معطوف به اگر و اما در صرف کردن فعلِ خواستن» است. آنها که پیش از آغاز هر فصل، جای تلاش و کوشش در زمین تمرین و باشگاه‌های بدنسازی، زبان‌شان را در برابر میکروفن‌های پرتعداد رسانه‌ای و با
پس از دست خدا، پرتکرارترین ویدئو از دیه‌گو مارادونا که امروز شصت ساله شد. پیش از دیدار برگشت نیمه‌نهایی سال ۱۹۸۹ جام یوفا با پیراهن ناپولی و برابر بایرن. یک دوربین تمام لحظات گرم کردنِ اسطوره آرژانتینی را رصد می‌کند؛ کاری که احتمالاً ارزش‌اش از ثبت سایر جزئیات با امکانات محدود آن زمان بیشتر است. برای اجرای یک ترانه ماندگار، لازم نیست تا خواننده خوبی باشید. مارادونا لایو ایز لایف» گروه اوپِس» را اینگونه و برای میلیون‌ها انسان در سراسر جهان عرضه کرد.
تمام شد. اما در چه روزهای تلخی. این همان لحظه‌ای است که از ساعت پنج صبح دهم اردیبهشت ماه هزار-و-سیصد-و-نود-و-هفت چشم انتظارش بودم. فیورپچ آغاز شد تا تجربه‌ای از سر کنجکاوی باشد، سرانجامِ کار، من نویسنده متفاوتی هستم. در توصیف اهمیت یک کتاب، شاید هیچ تعریفی بهتر از این نباشد. بزرگ‌ترین درسی که از آن آموختم: صفحه به صفحه، لابلای تمام توقف‌های گاه و بی‌گاه که البته از سر تنبلی هم نبود، تامل کردم؛ چنان که در گذشته برایم آسان نبود.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ادبیات فارسی